۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

رؤیا کودکی

تو یه روز سخت و پرکار سر رو روی میز گذاشتم
خوابم برد ، یه خواب تکراری اما همیشه نیمه کاره
خواب دو تا دست بزرگ و گرم
دست هام رو گرفت
همیشه وقتی دست هامو فشار می داد ، از خواب می پریدم
اما این بار نمیخواستم بیدار شم انگار میخواستم خواب بمونم تا ادامه این رؤیا رو ببینم
دست هام رو فشار داد
نگاه اش کردم ، دیدم خیره شده به من
پدربزرگ ام
اونی که وقت بچگی دست هام رو میگرفت و فشار میداد
اون وقت ها دست هاش گرم بود اون دست های بزرگ اش رو دوست داشتم بهم آرامش میداد
وقتی نگاه اش کردم همون حس بچگی رو داشتم
اطمینان
آرامش
آروم بهم گفت : " چیکار میکنی دختر جون ؟ "
گفتم : " هیچی ! "
گفت : " خوبه که ! "
خندید و گفت : " میرم دیگه . "
گفتم : " منم ببر ! "
تو چشم هام نگاه کرد ، انگار دلش میخواست ولی هیچی نگفت فقط دست هام رو رها کرد
سوار ماشین بزرگ اش شد و گفت : " حالا بهت سر میزنم . "
تو دلم گفتم سر نمیزنی .
راه که افتاد سرش رو از شیشه ماشین بیرون آورد و گفت : " میآیم میبرمت غصه نخور . "
خوشحال شدم
میخواستم بگم منتظرم ولی از خواب پریدم
منتظرش ام
که بیاد
که ببره منو
منتظرم ...

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

دیدی ؟

دیدی میخوای بی تفاوت باشی و نمیتونی ؟
دیدی میخوای بگی اصلا برام مهم نیست ولی هست ؟
دیدی هی تلاش میکنی که بهش فکر نکنی و همش تو فکرته  ؟
بله عزیزم نمیتونی با درون ات مقابله کنی
نمیتونی ...
بالاخره
یه جایی
یه وقتی دستت رو میشه