۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

این که خودت میدونی کافیه

ما آدم ها چی هستیم و چی باید باشیم  ؟
همه ما آدما دو تا وجه داریم
 وجهی که دوست داریم باشیم  و  وجهی که باید باشیم
همیشه اون جوری زندگی میکنیم که میگن باید باید باید
خیلی کم اتفاق میافته که اون جوری که دوست داریم باشیم
اون جوری که دوست داریم زندگی کنیم
نفس بکشیم
فریاد بزنیم
عاشق بشیم
عادت کنیم 
دلتنگ بشیم
جدا بشیم
اشک بریزیم
داغون بشیم
دوباره ساخته بشیم
این که کسی نباشه تورو به خاطر اشتباهات سرزنش کنه
این که خودت میدونی کافیه
دوست دارم راحت تر از اینی که هستیم زندگی کنیم
رها تر
این که هیچ جدایی نباشه
فاصله ها بی معنا بشه
بدی هامون کم تر شه
این که بتونیم آزاد به هم عشق بدیم
به هم احساس های خوب بدیم
و فکر غلط نکنیم ...
احساس هامون رو با هم اشتباه نگیریم
این رو میخوام
اون چیزی که دوست داریم باشیم
همون احساسی که خودت میدونی ...
همین کافیه

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

من چرا اینجام ؟ ؟

این جا یه اتاق ِ سوت و کوره که خیلی دلگیره خیلی
پنجره ی اتاق به باغ سبزی باز میشه که آدم دلش میخواد تو اون زمین نفس بکشه و عاشقی کنه
همه اتاق سفیده حتا پرده و ملحفه و عکس رو دیوار حتا
ولی باز دلم گرفته
این جا بیمارستانه
یه جای دلگیر
یه جای غصه دار
اتاق ساکت ساکته ...
ولی شب نسیم خنکی میزنه آدم یخ میکنه و صدای بهم خوردن پنجره این سکوت رو میشکنه
از این سکوت راضی ام
ولی حال خوشی برای رضایت مندی من نیست
من چرا اینجام ؟؟
به خاطر آدم ها ..
به خاطر آدم ها و حرف هاشون و دروغ هاشون و زیرپا گذاشتن ارزش ها ؟؟
نه
به خاطر ساده دلی خودم
به خاطر اعتماد های بیهوده
آدم هایی که معلوم نیست حتا شاید به مرگ آدم راضی باشند ...
دختری که امروز تو همین جا خودکشی کرد و مُرد ...
چرا ؟
به خاطر چه کسی ؟؟
به خاطر چی ؟؟
اون آدم هایی که براشون هیچی مهم نیست جز خودشون ...
اصلا هم ناراحت نمیشن حتا شاد هم میشن از مرگ اش ..
من چرا اینجام ؟؟
من که زندگیمو دوست دارم !
درسته غمگین ام نارو خوردم بدی دیدم ....
اما هنوز
زندگی ام رو دوست دارم , با همه سختی هاش
آهای زندگی من کم نمیارم ...
اگه تو حتا از من رو برگردونی
باز من خدا رو دارم که همیشه منو تو آغوش خودش محکم نگه داشته
تو هم هر کاری دوست داری بکن
تو این آشفته بازار ....
من فقط خدا رو دارم فقط خدا ....

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

سوال های بی جواب

تو زنده گی ام همیشه یه سوال تو ذهن ام بود و از خودم میپرسیدم ...
هر روز و هر روز و هر روز
مثل شعری که باید حفظ کرد
تکرار و تکرار و تکرار
که من کی ام ؟
واقعا ما کی هستیم ؟
از کجا اومدیم ؟
به کجا میریم؟
هدف چیه ؟
این قدر به زنده گی وابسته ایم یادمون میره درست زنده گی کنیم .
این که فقط زنده باشیم  و سر زبون ها باشیم
هر کاری که دوست داریم بکنیم نه هر کاری که درسته ...
  دوست نداریم تو راه درست قدم برداریم چون خودمون رو بلد ِ راه می دونیم
این غم انگیزه که
 شب با یکی دیگه میخوابیم و تو قلب مون یکی دیگه رو دوست داریم
این غم انگیزه ...
عشق های دروغی
احساس های دروغی
دوستی های دروغی
همه چیزمون شده دروغ
حتا دیگه با خودمون هم صادق نیستیم
به خودمون هم راست نمیگیم 
چی میخوایم از این زنده گی ؟
چی رو میخوایم ثابت کنیم ؟
نمی دونم ...
نمی دونم ...